كيك آلبالو

ساناز سيد اصفهاني
sanaz_s_esfahani@yahoo.com

به اين نتيجه رسيد كه براي نجاتش مجبور است به آن دو نفر اعتماد كند و ته دلش از اينكه يك بار.. دزدكي و از بيكاري استراق سمع كرده و حرف هاشان را شنيده خوشحال بود چون حالا فكر ميكرد كه مي شناسدشان و مي داند كه از آن بيكارهاي معتاد علاف نيستند و حالا كه مجبور است براي نجاتش از آنها كمك بگيرد... مي داند كه برادر دختر از آن پسر هاي با عقل و داناست... يادش آمد آن روز... .. روز استراق سمع مثل امروز همين جا نشسته بود- روي مبل فنر در رفته سورمه اي كه شكسته بود-. آن روز روي آن مبل خوابش برده بود كه با صداي آواز برادر دختر كه شعر سلطان قلبها را مي خواند... بيدار شد... كه تا بيدار شد صداي آكاردئون و آواز پسرك بود كه قطع شد ... يادش آمد كه آن دو اند... كه هر روز وقتي آفتاب مي چرخد به وسط آسمان... و بالكن خانه شماره 2-- كه خانه روبه رو بود-- سايه اش را پهن مي كرد روي زمين... مي آمدند و زير آن مي نشستند و چيزي مي خوردند... آمدند..مي دانست كه از كجا..دم سينما بهمن انقلاب با ياسمن ديده بودتشان... به ياسمن گفته بود:" اين 2 تا رو مي بيني!!!! هر روز ظهر ها مهمون كوچه مان... حيونكي ها... بچه هاي خوبي اند... من برم يه پولي بهشون بدهم"...... و ياسي گفته بود:" آخه به چند نفر؟ ميدوني از صبح به چند تا از اين گره كوري ها پول دادي؟.. ما شاالاه دلش به حال همه هم ميسوزه!!!... يه دفعه ميگي اين پيره اين من رو ياد نه نه بزرگم مي ندازه يه دفعه ميگي اون جوونه لابد زن داره يا عاشق... هزار تا آرزو داره... اين شل... اون كره... اون يكي چلاق... اين ها چي؟ لابد طفل اند هان؟ مگه نه؟"""""""--- به حرف هاي ياسي گوش نكردو هزار تومن توي قوطي كه به گردن دخترك بود گذاشت... ... دست دخترك نخ هايي بود اريب كه سر هر كدام بادكنكي رنگي بود و از گردنش بود كه 2 نخ عمودي به قوطي وصل بودند تا مردم پولهاشان را داخلش بريزند... همين كه هزار تومني بين پولها سبز شد.. نخهاي بادكنك از دست دخترك ول شدند و كره هاي رنگي به هوا رفتند... و رو به بالا پخش شدند كه دخترك با چشمان گرد به آوازه خوان آكاردئون به دست كه مژه هايش مثل او فر بود نگاه كرد و گفت:" واااي.داداش احسان... اين خخخانووو مه پول سبز داد ببين!!!! نيگاه پوووول سبز:" و داداش احسان همين طور كه آواز مي خواند ياسي و او را خوب نگاه كرد و داد زد:" بادكنك ها رو چرا ول كردي؟"
آن روز ... . روز استراق سمع-- صحرا روي مبل فنر در رفته سورمه اي از خواب پريد انبار تاريك بود و هوا گرم و نم داشت... فكر كرد از بيكاري و شمردن جنازه سوسكهاي كف انبار بهتر است... .از روي مبل فنر در رفته سورمه اي بلند شد... صداي ججيير فنر مبل را شنيد و ديد كه مبل يه وري شد... .با آدي داس سفيدش رفت روي صندوق گوشه انبار كه چوبي بود و كهنه و كنارش به ديوار لانه عنكبوت ..تابيده بود... رفت رويش و بعد رفت روي پنجه و با دست پنجره را باز كرد كه طولش مماس كف پياده رو بود و آن دو را ديد... داداش احسان بود... و آكاردئون..دخترك بود وبادكنك هاي رنگي... آكاردئون را گذاشت بغل دخترك و گفت:""""" نه نه نقره... امروز نه::::"".. نقره ابرو هايش را در هم كرد.. و لپهاي سرخش را تكان داد و از ميان روسري صورتي اش گفت:" داداش احان تو كه ظالم نبودي!!!! خودت گفتي دروغگو دشمن خداست نيگاه انگشتمو... . دلت نمي سوزه رفته لاي در توالت سينما..؟!!! ببين چه قرمزه... شايد خون بياد ها... اون وقت نمي تونم بادكنك ها رو بگيرم هااا تو قول داده بودي داداش احسان.خيلي بدي.. حالا امروز بريم پيتزا بخريم چي ميشه؟ فقط امروز تو رو خدا كش مياد ها توش سوسيس داره ا.ووووومممم هان ها ن؟ داداش احسان؟"-------احسان شلوار سفيد چركش رابالا كشيد و گفت:" نه نقره... نه امروز نه تو همين هفته مي گيرم قول مي دهم ولي امروز نه الانم از جات تكون نخور هاا... اون رو هم خوب بچسب..بادكنك ها رو هم نيگاه دار... تكون هم نخوري ها... اون وقت آقا كوليه مياد تو و ميندازه تو توبره اش ميبره هاا!"----نقره كه با زبانش جاي خالي دندان شيري اش را قلقلك مي داد زبانش را چرخاند و گفت:"دروغگو دشمن خداست..تو گفتي امروز پيتزامي خري... دلت براي انگشتم هم نمي سوزه؟"... احسان خم شد و انگشت نقره را بوسيد و گفت:"آآآهاان الان خوب ميشه"---- بعد دويد به آن سمت و صحرا نديد كه به كجا... از نقره 2 وجبي بلندتر بود... مثل او لاغر و سبزه... شبيه هم بودند و هر دو چشم هاي درشت و مژه هاي برگردان سياه.
صحرا رفت و دوباره روي مبل فنر در رفته سورمه اي نشست و صداي جير او را شنيد..از كوله اش كه روي زمين پر از جنازه سوسك بود كتا بي بيرون آورد- شيمي بود- ورقش زد..دستش را زير چانه پايه كرده بود... به نامه نگاري هاي خودش و ياسي در كتاب نگاه كرد و به چهار راه -و- كه هميشه ياسي مي بردش. صفحه 93 بود عكس معلم شيمي خانم ترابي را كشيده بود و يا سي كنارش يه 20 گذاشته بود و نوشته بود كه( صد آفرين..دختر خوب و نازنين شده عين خود ترب) و خنده اش گرفت..و يادش آمد كه بچه هاي كلاس چقدر به اين نقاشي خنديده بودند... ... به فرمولها نگاه كرد و ديد كه هنوز گرماده گرمازا را بلد نيست..صفحه هاي كتاب را ورق ميزد ..از چپ به راست و برعكس/..كه دوباره صداي داداش احسان را شنيد دوباره رفت روي صندوق و روي پنجه ايستاد و ديد نان مي خورند..داداش احسان به نقره گفت:" اون فيلم رو يادته... .مثل اون فيلم... ما هم پولدار ميشيم... من ميدونم..ميرم برات كلي پيتزا ميخرم باور كن نقره..ما بايد پولها مون رو نيگه داريم واسه روز مبادا... " نقره بلند شد و پايش را روي زمين كوبيد وگفت:" روز مبادا يعني چي؟ اه" و صحرا شنيد كه چطور نقره فهميد روز مبادا يعني چه؟...... صحرا از عا قلي احسان خوشش امد.
براي همين امروز فكر كرد تنها چاره آن دو اند... مجبور است به آن دو نفر اعتماد كند و ته دلش از اينكه يك بار دزدكي و از بيكاري استراق سمع كرده و حرف هاشان را شنيده خوشحال بود... چون حالا فكر مي كرد كه مي شناسدشان.. و مي داند از آن بيكارهاي معتاد علاف نيستند..يادش آمد آن روز هم همين جا نشسته بود.اما امروز نخوابيده بود..ته چشمهايش مي سوخت..و حس مي كرد رگ هاي سرش را گره زده اند... و خون در سرش بند آمده... سمت راست پهلوش هم درد مي كرد. كلافه بود و در اين مدت كه روي اين مبل سورمه اي نشسته بود سرش را بالا گرفته بود و دستمال كاغذي مچاله توي روپوشش را داخل سوراخ بيني اش كرده بود بلكه... خون دماغش بند بيايد. كلافه بود.و پهلويش و رگ هاي گره خورده سرش گيجش كرده بود..---آفتاب از پنجره رو به پياده رو اريب وار... روشناييش را عين تازانه مي ديد كه روي زمين كاشي شده آبي انداخته... و جنازه هاي سوسك ها را براق تر ميكرد... سرش رو به سقف بود و تار عنكبوت ها را نگاه مي كرد كه صدا را شنيد... همان صدا بود.. همان صدا كه مي شناختش.. صدايي از داخل زير زمينكه ساييدگي كف دمپايي بود كه روي زمين كشيده مي شد. و فهميد كه دارد مي آيد... صدا را مي شناخت..نزديك تر شد..صدا بلند تر شد..صدا صدا ... .دمپايي كشيده تر شد... .صحرا چشم هايش را بست و سرش را محكم در بغلش پنهان كرد.. كه قفل در باز شد و بشقاب غذا روي زمين سر داده شد به داخل... ... .. روي كاشي هاي آبي و در دوباره قفل شد و صداي پا و صداي ساييدگي دمپايي دور شد... - صحرا دستمال را از بيني اش در آورد..خون بند آمده بود..دستمال خوني را پرت كرد به گوشه اي وبلند شد ودويد به سمت بشقاب..مرغ پلو بود كه گرم نبود.. اما صحرا با اشتها و ولع خوردش ... بوي بي غذايي كه دهانش را پر كرده بود مي شنيد كه مثل بوي دهان روزه دار بود در روز اول ماه رمضان..-سريع و بي وقفه قاشق ها را در دهان گذاشت و گاهي نجويده قورت مي دادشان.. همين طور كه روي زمين نشسته بود و به بشقاب غذا نگاه مي كرد و تند غذا را ميخورد صداي ديگري شنيد... صدا ي نقره و احسان.. چيزي در دلش فرو ريخت و فكر كرد زير دلش خالي شد بعد صداي دهليز و بطنش را شنيد كه بلند تر شده بود..اما تصميمش را گرفته بود از روي كاشي ها بلند شد و دويد به سمت صندوق و ريش ايستاد و بعد روي پنجه اش و ديدشان.نقره آستين احسان را ميگشيد ..گفت:" خوب منم ببر چي ميشه مگه"؟" احسان آكاردئونش را دا بغل نقره و نقره را زير همان سايه نشاند و گفت:" نه ..اون جا جاي لات و لوت هاست خطرناكه من ميرم زود ميام"------همين كه شنيد مي خواهد برود گفت:"- هي آقا پسر... آهاي آقا احسان... بيا اين اين جا روبه روت رو نيگاه همين جلوت رو آهان يه دقيقه زود يبا بدوووو"--- و ديد كه چهار تا چشم درشت مشكي برق زدند و به او كه در قاب كوچك پنجره بود نگاه كردند."

***

(مادر ) كه سرش را بيگودي بسته بودو _دن آرام_ را مي خواند از روي صندلي بلند شد و با دست به ران پايش زد و گفت:" بازم؟؟؟ يه بار ديگه؟ مگه قول نداده بود كه ديگه... ..
ياسي پريد وسط حرف مادرو گفت ::" كدوم قول؟ چه حرف هايي ميزني مامان... .دلمون رو خوش كرديم كه اون آدم يه قولي داده" و از روي صندلي بلند شد مثل مادرش و مثل او به تلفن نگاه كرد..چشم هايش گرد شده بود و رنگش سفيد.. مادر لبش را گاز گرفت و و با قد كوتاهش كنار ياسي كه بلند تر بود ايستاد و گفت:" مادر جون تو رو خدا خودت رو دخالت نده" ياسي سكوت كرد و جواب نداد و مادر به دنبال ياسي حركت كرد كه مي رفت به اتاقش:" چرا حرف نمي زني؟ خوب باباش كجاست؟"-----ياسي كه مانتو مي پوشيد گفت:"كدوم بابا؟----" مادر گفت:" بگو ديگه ياسي؟"-----ياسي كه روسري اش را گره مي زد گفت:"اگر اون بابا ..مرد بود عرضه داشت كه زن رو ببره دكتر روان شناس... نتونست پس بي عرضه است پس مرد نيست نتيجه اين كه بابا يي در كار نيست... .مادر كه گوشه لپش را از تو گاز مي گرفت اخمي كرد و گفت:" آدم راجع به بزرگتر اين جوري حرف نمي زنه... د؟!!"-------ياسي كه از اتاقش بيرون ميرفت گفت:"كدوم بزرگتر؟""" و بعد پله ها را دويد پايين..مادر كه پشت سرش مي دويد گفت:" حالا شايد مزاحم بوده؟!!! خواسته مزاحم تلفني بشه؟نه؟""--ياسي كه كفش مي پوشيد گفت:" نه نه نه اين گره كوري كه زنگ زد رو مي شناسم داستا نش مفصله... .قبلا دم سينما انقلاب ديديمش... .بعدش هم مزاحم تلفني از كجا فهميده كه صحرا به خاطر 9 ش كبود شده"... ----كيف و سوييچ ماشين را برداشت. مادر سينه ها را جلو داد و ابرو اخم كرد وگفت:"ااا؟بده ببينم ..لازم نكرده ..هنوز گواهي نامه نداري..همين هفته پيش زدي داغونش كردي بس نبود؟ بده اون سوييچ رو... با با ت بفهمه بيچارت ميكنه... / ياسي كه در را باز كرده بود داد زد :" به جهنم.--------"----مادر گفت:" حالا كجا منو بي خبر نذاري هاا؟... ياسي كه در ماشين را باز كرده بود گفت:"كلانتري"

***

مادر بيگودي هايش را باز كرد وكيك آلبالو را از يخچال بيرون آورد يا د صحرا افتاد كه روي هما ن صندلي گوشه آشپز خانه نشسته بود كه خنديد و گفت:" مامان منم..از اين ها درست مي كرد... اما حالا زياذ حوصله نمي كنه... حال نداره ديگه...
ياسي به مادر نگاه كرد ..مادر گفت:" بچه ها بر داريد؟ خوشمزه است...... و يادش آمد كه صحرا صدايش را نشنيد.. مادر پرسيد: "مامانت رو نمي برن دكتر؟......"صحرا گفت:" ميگه من سالم ترين و عاقل ترين آدم روي زمينم..... مادر پرسيد: "بابا ت چي؟ بابات هيچ كار ي نميكنه؟"---- و ياسي بلند گفت ما مان ميشه اين قدر نپرسي؟ اه باباش همه اش ماموريت نمي دونه صحرا كلاس چندومه ... خوب شد ... .حالا ميشه راحت كيك رو بخوريم ... ديگه مامان جون نذار زهر مارش شه ------- صحرا خنديد و گفت:" نه بابا عيب نداره
مادر به ساعت نگاه كرد 9 شب شده بود. كه تلفن زنگ زد ومادر دويد.كيك آلبالو تنها روي ميز ماند... تلفن خانم مدير بود..گفت كه ياسي از كلانتري به او زنگ زده و با ما مورها وقتي رفتند آنجا... صحرا بي هوش بوده... ..گفت:" خانم دشتي... دختر خانمتون رو با آژانس مي فرستم خونه خودتون بيايد و ماشين رو از اين جا بر داريد --- و آدرس داد كه ماشين روبهروي خانه صحرا زير بلكن خانه شماره 2 است...... مادر گوشي را گذاشت... فوري لباسهايش را پوشيد و كيك آلبالو را برداشت و رويش نايلن كشيد واز خانه بيرون رفت.

24-مرداد-1383
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31823< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي